کتانی های عاشق و تنها که سالیانست بدور از هیاهوی این شهر بر روی سیم برق زندگی میکنند.
هیچ کس ندانست چه بر سر عشق کلاغ ها آمد که برای همیشه رخت سیاه بر تن کردند.
او همان پیرزن مهربان که بر روی صندلی ساده اش نشسته بود و با من صحبت میکرد همین که صدای اذان را شنید... سراسیمه از صندلی خود بلند شد و دوان دوان به سمت مسجد روانه شد تا نمازش را اول وقت بخواند.